نوشته شده توسط : مهتاب

ایستگاه و من و تو، بعد جدایی دو دست

 

و قطاری که سراسیمه به هرگز پیوست


 

سوت زد، بازی بین من و تو خاتمه یافت

 

بردی و رفتی و دروازه ی آئینه شکست


 

گویی از سقف اتاق دل من چتر چکید

 

در همان لحظه که باران چمدانش را بست


 

گرم شد نبض قطار و جریان رفتن

 

بر رگ سرد و پر از «میرود» ریل نشست


 

و قطاری که پر از پنجره های تر بود

 

و نگاه تو از آن پنجره های بن بست


 

دستهایی که تکان خوردنشان کوچک شد

 

باز کوچکتر و در فاصله ای دور نشست


 

نردبان های زمینگیر تو را پر دادند

 

تا به آنسوتر از اینجا که ز من دورتر است


 

چند ریل و دو سه تا نیمکت و یک «شاید»

و قطاری که سراسیمه به هرگز پیوست.




                                                                " فرهاد قربانزاده"


:: بازدید از این مطلب : 112
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : پنج شنبه 1 ارديبهشت 1390 | نظرات ()